
کرد بعد هم آشغالهای ولو شده خودش را با دست
جمع کرد و درون کیسه ریخت.
وقتی به سمت خانه به راه افتاد با خودش فکر کرد که
او حتی رغبت ندارد به زبالههایی که خودش تولید کرده
است دست بزند. چگونه رفتگران، همۀ آشغالهای مردم
را جمع میکنند. از این حسّ نوع دوستی شوقی در دلش
جوشید و از خودش احساس رضایت کرد.
وقتی به رختخواب میرفت واقعاً خسته بود و تنها
نگرانیاش امتحان فردا صبح بود.
* * *
مادرش لحاف داوود را کنار زد و قیافهاش در هم
رفت و گفت: بچّه تو چقدر بو میدی؟ مگه توی آشغالا
خوابیدی؟
داوود با زحمت چشمانش را باز کرد و به مادرش
گفت: ساعت چنده ؟
مادرش گفت: یک ربع به ده!
ناگهان چشمان داوود گرد شد و از جا پرید: وای خواب
موندم! امتحان! مادرش خندید و گفت: امروز تعطیله؟
وقتی داوود پرده را کنار زد دانههای ریز و سفید برف
را دید که با عجله روی زمین مینشستند و لحاف سفید
کلفتی روی کوچه و خیابان کشیده بودند.
سو بردهاند و فردا صبح که مردم میخواهند از آنجا رد
بشوند با چه منظرهای روبرو خواهند شد.
به یاد رفتگر پیر افتاد که حتماً به خاطر این صحنه
هم به زحمت میافتاد، هم از طرف رؤسای خود مورد
بازخواست قرار میگرفت و شاید شغلش را هم از دست
میداد.
باز هم از خیر رختخواب نرم و گرمش گذشت و یک
کیسه زباله برداشت تا برود و زبالههای سر کوچه را
جمع و جور کند. برای محکم کاری یک کیسه دیگر
هم برداشت.
همینطور که به سر کوچه نزدیک میشد متوجه کیسه
زبالهای شد که دم در یکی از خانهها گذاشته بودند.
بیتفاوت از کنار آن رد شد ولی چند قدم از آن فاصله
نگرفته بود که فکری به خاطرش رسید. اگر قرار بود
به فکر پیرمرد رفتگر و عابرانی باشد که از آنجا رد
میشدند دیگر فرقی نمیکرد که آشغال را خودش
گذاشته باشد یا همسایۀ بغلی .
دلش راضی نمیشد که به آشغالهای دیگران دست
بزند با اینحال آشغالها را به دست گرفت. چند قدم
آن طرفتر به یاد پاره شدن کیسه زباله خودش افتاد.
آشغالها را با کیسهاش درون یک کیسه دیگر گذاشت و
با خیال راحت آنها را به سطل آشغال سر کوچه منتقل
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 157صفحه 14