
کیسه آشغالها را به دست گرفت و به سمت سر کوچه
به راه افتاد. سوز سرما صورتش را میخراشید. کیسه
زباله را قدری با فاصله گرفته بود تا به شلوارش نمالد.
دیگر چیزی تا سطل آشغال بزرگ سر کوچه نمانده بود.
کیسه شروع کرد به ساز مخالف زدن. یک تیغ ماهی
بزرگ، کیسه زباله را سوراخ کرده بود و هر لحظه ممکن بود.
کیسه پاره شود. داوود بر سرعتش افزود ولی در چند
قدمی سطل ناگهان حس کرد سنگینی کیسه از بین رفت. با پاره شدن کیسۀ زباله همۀ آشغالها بر روی
زمین پخش و پلا شد. یکی قوطی کنسرو قِر قِرکنان
روی زمین غلط میخورد و از داوود دور میشد. گویا
آن کنسرو بر روی اعصاب داوود غلط میزد.
داوود از عصبانیت کیسۀ پاره را روی زمین کوبید و به
سمت خانه به راه افتاد. وارد خانه شد. دستهایش را
شست و خواست که به درون رختخوابش شیرجه بزند
ولی نمیتواست از فکر زبالهها بیرون بیاید. انگار که
زبالهها بر روی اعصاب او پخش و پلا شده بودند. به یاد
آورد که الآن گربهها تمام آشغالها را به این سو و آن
کاری کرد.
رختخوابش تازه گرم شده بود و سرش روی بالش جا
افتاده بود ولی باید آن مکان گرم و نرم را رها میکرد و
به قولی که به مادرش در جلوی جمع خانواده داده بود
عمل میکرد.
با خودش فکر کرد مادرش حتماً به خاطر امتحان و
درس و اینجور حرفها پسرش را درک میکند و از سر
تقصیراتش میگذرد. با این فکر باز هم از این دنده به
آن دنده شده و گرمای لحاف و تشکش را با تمام وجود
حس کرد. ولی ناگهان چهرۀ سمیرا در برابر چشمان
بستهاش ظاهر شد. سمیرا، یکی از دختر عمّههای داوود
بود که قرار بود با داریوش، برادر بزرگتر داوود ازدواج
کند. اگر سیمرا به عنوان یک عضو جدید خانواده
میفهمید که داوود از دستور سرپیچی کرده و آشغالها
را بیرون نگذاشته خیلی برای داوود، گران تمام میشد
چون به هر حال سمیرا خواهر سمیه بود و از طرف دیگر
اگر زن داداش آدم نسبت به آدم خوش بین نباشد
میتواند عواقب بدی داشته باشد.
داوود با اکراه و سختی فراوان از رختخواب جدا شد.
***
هر چه به سر تا سر کوچه نگاه کرد خبری ازهیچ
کیسۀ زبالهای نبود. آشغالانسها پیش از آن همۀ زبالهها
را جمع کرده بودند و برده بودند.
داوود بیتفاوت به این مسئله آشغالها را دم در گذاشت
و فوراً به سمت داخل خانه دوید ولی ناگهان یک فکر او
را سست کرد. تصور کرد فردا صبح وقتی پدر میخواهد
به سر کار برود با باز کردن در کوچه اولین چیزی که
میبیند کیسۀ زبالۀ آنهاست و وقتی به سراسر کوچه
نگاه میکند و چیزی نمیبیند معلوم میشود که یک نفر در
کارش کوتاهی کرده است.
داوود از دست خودش و قول بیموردش حرصش
گرفته بود. به اتاقش رفت تا کلید خانه را بردارد. او
تصمیم گرفت آشغالها را ببرد سر کوچه و در سطل
زباله بزرگ سر کوچه بیندازد. نگاهش که به رختخواب
نرمش افتاد باز هم گرمای آن را حس کرد. صدای خر
و پف تمام خانه را پر کرده بود. داوود حس میکرد
مظلومترین آدم روی زمین است.
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 157صفحه 13