مجله نوجوان 157 صفحه 13
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 157 صفحه 13

کیسه آشغالها را به دست گرفت و به سمت سر کوچه به راه افتاد. سوز سرما صورتش را می­خراشید. کیسه زباله را قدری با فاصله گرفته بود تا به شلوارش نمالد. دیگر چیزی تا سطل آشغال بزرگ سر کوچه نمانده بود. کیسه شروع کرد به ساز مخالف زدن. یک تیغ ماهی بزرگ، کیسه زباله را سوراخ کرده بود و هر لحظه ممکن بود. کیسه پاره شود. داوود بر سرعتش افزود ولی در چند قدمی سطل ناگهان حس کرد سنگینی کیسه از بین رفت. با پاره شدن کیسۀ زباله همۀ آشغالها بر روی زمین پخش و پلا شد. یکی قوطی کنسرو قِر قِر­کنان روی زمین غلط می­خورد و از داوود دور می­شد. گویا آن کنسرو بر روی اعصاب داوود غلط می­زد. داوود از عصبانیت کیسۀ پاره را روی زمین کوبید و به سمت خانه به راه افتاد. وارد خانه شد. دستهایش را شست و خواست که به درون رختخوابش شیرجه بزند ولی نمی­تواست از فکر زباله­ها بیرون بیاید. انگار که زباله­ها بر روی اعصاب او پخش و پلا شده بودند. به یاد آورد که الآن گربه­ها تمام آشغالها را به این سو و آن کاری کرد. رختخوابش تازه گرم شده بود و سرش روی بالش جا افتاده بود ولی باید آن مکان گرم و نرم را رها می­کرد و به قولی که به مادرش در جلوی جمع خانواده داده بود عمل می­کرد. با خودش فکر کرد مادرش حتماً به خاطر امتحان و درس و اینجور حرفها پسرش را درک می­کند و از سر تقصیراتش می­گذرد. با این فکر باز هم از این دنده به آن دنده شده و گرمای لحاف و تشکش را با تمام وجود حس کرد. ولی ناگهان چهرۀ سمیرا در برابر چشمان بسته­اش ظاهر شد. سمیرا، یکی از دختر عمّه­های داوود بود که قرار بود با داریوش، برادر بزرگتر داوود ازدواج کند. اگر سیمرا به عنوان یک عضو جدید خانواده می­فهمید که داوود از دستور سرپیچی کرده و آشغالها را بیرون نگذاشته خیلی برای داوود، گران تمام می­شد چون به هر حال سمیرا خواهر سمیه بود و از طرف دیگر اگر زن داداش آدم نسبت به آدم خوش بین نباشد می­تواند عواقب بدی داشته باشد. داوود با اکراه و سختی فراوان از رختخواب جدا شد. *** هر چه به سر تا سر کوچه نگاه کرد خبری ازهیچ کیسۀ زباله­ای نبود. آشغالانسها پیش از آن همۀ زباله­ها را جمع کرده بودند و برده بودند. داوود بی­تفاوت به این مسئله آشغالها را دم در گذاشت و فوراً به سمت داخل خانه دوید ولی ناگهان یک فکر او را سست کرد. تصور کرد فردا صبح وقتی پدر می­خواهد به سر کار برود با باز کردن در کوچه اولین چیزی که می­بیند کیسۀ زبالۀ آنهاست و وقتی به سراسر کوچه نگاه می­کند و چیزی نمی­بیند معلوم می­شود که یک نفر در کارش کوتاهی کرده است. داوود از دست خودش و قول بی­موردش حرصش گرفته بود. به اتاقش رفت تا کلید خانه را بردارد. او تصمیم گرفت آشغالها را ببرد سر کوچه و در سطل زباله بزرگ سر کوچه بیندازد. نگاهش که به رختخواب نرمش افتاد باز هم گرمای آن را حس کرد. صدای خر و پف تمام خانه را پر کرده بود. داوود حس می­کرد مظلوم­ترین آدم روی زمین است.

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 157صفحه 13