
هستی: «باباجون، بریم
تو اتاق مشت و مالت
بدم؟ نمیخوای بری
حیاط بقیه دیوارها رو
رنگ بزنی؟ دیگه از
این فرصتها...»
بابا: «بذار ببینم این
مادرت چی چی میگه،
حرف حسابش چیه؟»
هستی: «مامان جون
میخوای بری دوش
بگیری تا خنک
بشی؟ خوبهها.»
مامان: «دخترم برو
یه مسکن برام بیار
که سرم داره از
دست این بابات
میترکه.»
توی خانه قرص نداشتیم. رفتم طبقه پایین تا از عزیز بگیرم.
مامان بزرگ (از پشت در): «الله اکبر، الله اکبر.»
عزیز نماز میخواند. بعد رفتم زیرزمین تا شاید سپیده
قرص داشته باشه. سپیده، دخترخالمه که چون دانشگاه
اینجا قبول شده، آمده چند سالی با ما زندگی کنه. خیلی
هنرمنده. تمام دیوار زیرزمین رو سنگ چسبانده و همش
در و پنجره رو نقاشی میکنه. من بعضی روزا میرم پیشش
اینقدر خوش میگذره. اما امروز که اصلا خوش نمیگذره.
پس چرا بابا و مامان بس نمیکنن؟ صداشون تو راهرو پیچیده.
سپیده: «به به سلام. چرا اینقدر پکری؟
این سروصداها چیه از خونهتون میاد؟
هستی: «ای بابا، قرص سر درد داری؟»
سپیده: ؟«نبینم سر دخترخالم درد بگیره.»
هستی: «برای مامان میخوام. همش
دارن دعوا میکنن. نمیدانم چکار کنم.»
سپیده: «غصه نخور عزیز دلم. بیا پیشم
ببینم. تو زندگی خیلیها از این چیزها
هست. اینها شیرینی زندگیه.»
هستی: «شیرینی؟ آخه این چه جور
شیرینیایه که اینقدر تلخه؟ هیچی
نمیتونی کمک کنی؟ برو جداشون
کن دیگه. بارکالله سپیده جون.»
سپیده: «فکر نمیکنم کار درستی
باشه که من برم بالا. بهتره بری و
عزیز رو ببری. حرف اونو بهتر از
من گوش میکنن. با تجربهتره.»
الیوت، ای تی را در باغ پیدا می کند و با خود به خانه می برد. خواهر کوچک او به نام «گرتی» ای تی را میبیند و هردو با ای تی دوست میشوند. گرتی سعی میکند ای تی را از چشم بقیه دور نگه دارد.
بنابراین به او لباس دخترانه می پوشاند و او را در کمد پنهان می کند.
مجلات دوست کودکانمجله کودک 445صفحه 37