
بابا که آمد دم در تا نامه را بگیره من میپرم تو و در رو روش میبندم
تا بمون بیرون. یه کم جدا بشن خنک میشن و عصبانیتشون میره.»
مامان بزرگ: «بد نیست ولی زیاد هم جالب نبود. روز تعطیلی که
پستچی نمیاد. گلکم، منظورم این نبود که اینقدر نقشههای
عجیب غریب بکشیم. بعضی وقتها همین دلهای صاف خیلی
کارها میکنه. دل منو که لرزوند شاید... بارکالله دختر.
برو دو تا چای بریز و با این زبان دراز و شیرینت ببر بالا.
حتما دهنشون خشک شده از بس حرف زدن. دلم روشنه
که این دل صافت میتونه کارهایی بکنه. برو ببینم...»
چی میگه عزیز؟
چه حرفها میزنهها.
آخه الان برم و چی بگم؟
بابا و مامان که اصلا الان
به حرف من گوش نمیدن.
چه میدونم. عزیز حتما
یه چیزی میدونه که میگه.
هستی: «بفرمایید.
ببرین با مامان
نوش جان کنین بلکه
یه کم نمکهای
زندگی از دهنتون
پایین بره.
گلوتونو میزنهها.»
بابا: «خانم بیا ببین
چی میگه این دختره؟»
مامان: «چی شده؟ گفتم که پایین بمانی.»
هستی: «الان میرم مامان. برایتان چای
آوردم تا با نمکها و شیرینیهای زندگیتان
بخورید. من که نفهمیدم بالاخره اینا شیرینیه
یا نمکه، نه شوره، نه شیرین، تلخ تلخه. اما
هر چی هست مواظب باشین زیاد نخورین.
مامان مگه دکتر بهت نگفته نمک زیاد برای
فشارخونت خوب نیست؟ باباجون شیرینی
برای وزنت خوب نیستهنا. از من گفتن.»
من که نفهمیدم چی شد. فقط چهار تا دانه
حرف زده بودم. این قصه همان جوری که
عزیز گفته بود آخرش شیرین بود.
به شیرینی چیزی که باباو مامان باخنده
خوردند. قصه تمام شد. اما میخوام
یه چیزی بگم. اگه نگم تو دلم
میمونه. به این آقاهه نگاه کنین،
بابامه. همیشه همینجوری
میخنده. اصلا بهش میاد اخم کنه؟
اما سرانجام ای تی مریض میشود و الیوت از ترس اینکه مبادا او بمیرد. مجبور میشود ای تی را به مادرش نشان بدهد. از این زمان به بعد است که پای مقامات دولتی و دانشمندان به خانه الیوت باز میشود.
مجلات دوست کودکانمجله کودک 445صفحه 39