خانهای برای یک نفر
یکی بود، یکی نبود. یک حلزون بود که یک خانه داشت. مورچهای بود که خانهای نداشت. مورچه اسباب و اثاثیهاش را پشتش گذاشته بود و میرفت، حلزون هم خانهاش را بر پشت داشت و از همانراه میرفت. حلزون مورچه را دید و گفت: «چرا خـانهی تو این قدر درهم و برهم است؟» مـورچه جواب داد: این که خانهی من نیست. این اسباب و اثاثیهی من است.» حلزون پرسید: «کجا میروی؟»
مورچه جواب داد: «میروم تـا برای خودم خانهای پیدا کنم. یک خانهی گرم و نرم و راحت! در کنـار یک دوست مهربان!» حلزون با خوشحالی گفت: «مثل خانهی من! گرم و نرم و راحت.
من هم میشوم دوست مهربان تو. بیا و با من زندگی کن.»
مورچه وسایلش را روی زمین گذاشت و دور تا دور حلزون چرخید و خوب و با دقت خانهی او را تماشا کرد، بعد پرسید:«در این خانه کجاست؟» حلزون سرش را توی صدفش برد و گفت:
«از همین جا، بیا تو.»
مورچه رفت توی
صدف حلزون آنجا
واقعا نرم بود. اما تا پایش
را توی خانه گذاشت، صدای قهقه و
خندهی حلزون بلند شد. مورچه راه
میرفت و حلزون از خنده غش میکرد.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 7صفحه 4