مورچـه جواب داد: «آخـه، چـه طوری بیــرون بیــام؟. من اینجا گیر افتادهام!» پروانه، دستش را توی صدف برد تا مورچه را بگیرد. اما همین که دست پروانه به تن نرم و .گـرم حلزون خورد، صدای غشغش خندهی حلزون به آسمان رفت و آن قدر پیچ و تاب خورد که دست پروانه هـم گیــر کـرد توی صدف. مورچه لابلای پیچ و خـم صدف گیر کرده بود و فقط چشمهایش معلوم بود.
پروانه خواست دستش را جلوتر ببردتا مورچه را بگیرد.
که حلزون فریاد زد: «خواهـش میکنم، دستت را
حرکت نده! من دیگر تحمـل این همه غلغلک را
ندارم!» قوربـاغه، به صدای خندهی حـلزون و
داد و فریــاد پروانه از آب بیــرون آمد و پرسید:
«چه خبر شده؟» پروانه، همهی مـاجرا را برای او تعریف
کرد. قوربـاغه گفت: «بـاید صدف حلزون را بشکنیم و
دست پـروانه و خود مورچه را نجـات دهیم.» حلزون وقتـی این حرف را شنید فریـاد زد: «نه، این صدف
خانهی من است. نباید خانهی من را خراب کنید. خواهش میکنم خانهام را خراب نکنید.»
قورباغه گفت: «پس کمی تحمل کن تا پروانه دستش را از توی صدف آزاد کند و مورچه هم بیرون بیاید.» حلزون قبول کرد. پروانه آرام دستش را توی صدف جـا به جـا کرد. حلزون از زور خنده کم مـانده بود بترکد! ولی بـا تمــام قدرت سعی کرد که نخندد و تحمل کرد. چون او خـانهاش را خیلی دوست داشت و دلش نمیخواست کسی آن را خراب کند.
بـالاخره پروانه موفق شد گردن مورچــه را به دست بگیرد و آرام از صدف حلزون بیرون بکشد. وقتـی مورچه بــا آن چشمهــای وحشت زدهاش از خــانه حلزون بیـرون آمد، از خستگی خود را روی علفها انداخت. حلزون هم سرش را بیرون آورد و از ته دل غشغش خندید.
بعد هم با خانهاش قل خورد و رفت. خانهای که در آن برای هیچ کس جز خودش جا نبود.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 7صفحه 6