با صدای خوشحالی
سرور کتبی
عمو زنجیرباف را صدا کردم و گفتم: «عمو زنجیرباف!» گفت: «بله» گفتم: «زنجیر منو بافتی؟» عمو سرش را پایین انداخت. اوغمگین بود. عمو زنجیر مرا نبافته بود. زنجیر هیچکس را نبافته بود. زنجیرهای نبافته تو دستهای عمو بود. دستهای عمو پیر بود. دستهای عمو خسته بود. زنجیرها را از عمو گرفتم.
یک زنجیر به مامان دادم. مامان تند و تند زنجیر را بافت. یک زنجیر به بابا دادم. بـابـا تند و تند زنجیر را بافت. یک زنجیـر به خواهرم دادم. خواهر تند و تند زنجیـر را بافت.
یک زنجیر هم خودم بـافتم. زنجیرهای بـافته را به عمو دادم. عمو خندید. زنجیرهــای بافته را گرفت و پشت کوه انداخت. بچهها، عمو زنجیرباف را صدا کردند:
- عمو زنجیر باف!
- بله!
- زنجیر منو بافتی؟!
- بله!
- پشت کوه انداختی؟
- بله!
- بابا اومده
- چی چی آورده؟
- نخودچی کشمش!
- بخور و بیا!
- با صدای چی؟
- با صدای خوشحالی!
هاها هاها هاهاهاها ...
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 7صفحه 25