فرشتهها
دیروز، پدر و مادر من روزه بودند.
وقتی آنها روزه میگیرند، هیچ چیز نمیخورند. نه آب و نه غذا.
من میخواستم روزه بگیرم، اما ظهر خیلی گرسنه شدم و ناهار خوردم.
شب، وقتی که پدر و مادرم کنار سفرهی افطار نشستند،
من به اتاق رفتم و به فرشتهها گفتم: «به خدا بگویید که میخواستم روزه بگیرم اما گرسنه شدم و ناهار خوردم.
به خدا بگویید دلم میخواهد مثل پدر و مادرم باشم. به خدا بگویید او را همیشه دوست دارم و دلم میخواهد همیشه از من راضی باشد...»
پدرم توی اتاق آمد و گفت: «روزه گرفتن فقط غذا نخوردن نیست.
اگر خوش اخلاق باشی، به حرفهای من و مادرت گوش کنی و در کارهای خانه به مادر کمک کنی، مثل این است که روزه گرفتهای. باید همیشه راستگو باشی
و به کسانی که روزه هستند احترام بگذاری. آن وقت خدا از تو راضی میشود. حالا بیا و با ما افطار کن، کوچولوی روزهدار من!»
من صدای خندهی فرشتهها را شنیدم و به آنها قول دادم که همیشه مهربان، خوش اخلاق و راستگو باشم.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 7صفحه 8