چون مورچه روی تن نرم و گرم حلزون راه میرفت. مورچـه که نمیدانست چه کـار کند و از کجـا بیرون بیـاید، گیج و سرگردان روی تن حلزون بـالا و پـایین میپرید. حلزون، پیچ و تــاب میخورد و از خنده نمیتوانست نفس بکشد. با هر پیچ و تاب حلزون، مورچه هم تکان میخورد و بیشتر باعث خندهی حلزون میشد، همین موقع پروانهای از راه رسید، صدای غشغش خندهی حلزون را شنید. پاییین آمد و پرسید: «آنجا چه خبر است؟» حلـزون با خنده گفت: «این مورچه... این مـورچه را از توی خــانهی من ببـر بیـرون! ها ها... ها...» پروانه سرش را نزدیک صدف برد و گفت: «آقا مورچه، بیا بیرون مگه نمیبینی که حلزون غلغلکی است؟»
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 7صفحه 5