که خیلی ترسیده بود گفت: «خدا به ما کمک کند. آمده؟...» و به دنبال و شـروع کرد به دویدن. نزدیک یک بود. بالای ، لانه داشت. از دور و و را دیدکه با عجله به طرف میآیند. به طرف آنهــا پرواز کرد و گفت: «چی شده؟» چرا این قدر ترسیدهاید؟» و و فریاد زدند: « ، آمده.» گفت: «ای وای! آمده؟ عجله کنید بیایید بالای .» گفت: «ولی ، را هم میشکند. باید برویم بالای .»
و همگی به طرف رفتند. پرواز کرد و رفت تا ببیند به کجا رسیده است. و و بالای ایستاده بودند. برگشت و گفت: «کدام شما رادیده؟.»
گفت: « و .» گفت: « .» گفت: «من را ندیدم، توی خانهام بودم که خانهام پر آب شد! فهمیدم که آمده. فرار کردم و به همه خبر دادم.»
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 7صفحه 20