.
«اما مادرم به من گفت که حواسم پرت شده و باید آن را جمع کنم.» گاو با صدای بلند خندید و مشغول
خوردنعلف شد. جوجو خیلی ناراحت شد و دوباره برای پیدا کردن حواسش به راه افتاد. او حتی نمیدانست
حواسش چه شکلی است. کوچک است یا بزرگ، گرد است یا دراز. نمیدانست حواسش چه رنگی است.
نمیدانست چه کند یا کجا به دنبالش بگردد. ناگهان صدای آوازی به گوشش رسید. آواز مرغابیهایی بود
که در برکه شنا میکردند.جوجو گفت :«شاید حواسم توی آب افتاده باشد.»کنار برکه رفت و از خانم
مرغابی پرسید :«خانم مرغابی، حواس من پرت شده و من دنبال آن میگردم، شما حواس مرا ندیدید؟»
خانم مرغابی گفت:«چه حرفها، مگر میشود دنبال حواس هم گشت؟» جوجو گفت :«بله، بله، مادرم
متوجه شد که حواسم پرت شده و به من گفت که حواسم را جمع کنم. شاید حواسم توی آب پرت شده
باشد!» خانم مرغابی خندید و با مهربانی گفت:«مطمئن باش حواست توی آب پرت نشده است .اینجا
دنبالش نگرد. زود پیش مادرت برگرد.اگر هوا تاریک شود،خودت هم مثل حواست گم می شوی!» جوجو
گفت :«مثل حواسم ؟!» خانم مرغابی خندید و سرش را زیر آب کرد و رفت. جوجو خیلی غصهدار بود.
دلش میخواست قبل از این که هوا تاریک شود حواسش را پیدا کند. توی همین فکر بود که صدای
جیک جیک خواهر و برادرهایش را شنید و مادرش را دید که با خوشحالی به طرف او میآید. جوجو خود
را به مادر رساند و گفت :«مادر جان هرچه گشتم حواسم را پیدا نکردم. نمیدانم کجا پرت شده !» خانم
مرغی با بالهای نرمش جوجو را ناز کرد و گفت: «تو جوجوی کنجکاو و بازیگوشی هستی برای همین هم
حواست پرت میشود! حالا تا دیر نشده باید به لانه برگردیم. جوجو پرسید:«پس حواسم چی؟» خانم
مرغی جواب داد:«اگر هر کاری را با دقت انجام دهی هیچ وقت حواست پرت نمیشود. یادت باشد که
بیدقتی حواس را پرت میکند!» جوجو خیلی خسته بود. همراه مادر و بقیه خواهر و برادرهایش به لانه
برگشت و دقت کرد که دیگر از آنها عقب نماند.
جوجو هیچوقت نفهمید که حواسش چه شکلی یا
چه رنگی است. اما یاد گرفت کاری کند که
دیگرحواسش پرت نشود تا برای پیدا کردن
آن همه جا را بگردد!
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 11صفحه 6