ستارهها را گفت.خانم گفت که آسمان خانهی ستارهها است. خب ، هم ستاره است
و دلش میخواهد به آسمان برگردد.» به بالای سرش نگاه کرد و گفت :«من تنها ستارهای هستم
که از آسمان پایین افتاده. حالا چهکسی میتواند مرا به آسمان ببرد؟» با سر و صدای آنها از
خواب بیدار شد و پرسید:«کی میخواهد به آسمان برود؟» گفت:«خب معلوم است، !
خانهی او دریا نیست. خانهاش آسمان است!» به گفت :«تو میتوانی مرا به آسمان
برگردانی؟» جواب داد:«من؟! کی گفته من پرواز بلدم؟» خیلی غمگین شد.
گفت:«باید برویم و از خانم بپرسیم. او خودش قصهی ستارهها و ماه را برای ما تعریف کرد.
شاید قصهی پایین افتادن را هم بداند.»
با خوشحالی گفت :«و کسی که قصهی پایین افتادن را بداند حتما میداند که او چه طور
میتواند به آسمان بر گردد.» با خوشحالی فریاد زد:«میدانستم بالاخره همه چیز درست میشود!»
بعد و و و رفتند به سراغ خانم و همهی ماجرا را
برای او تعریف کردند. خانم خندید وخندید. بعدگفت:« تو اصلا از آسمان نیفتادهای،
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 11صفحه 20