قصههای
پنج انگشت
مصطفی رحماندوست
پنج تا انگشت بودند.
که روی یک دست زندگی میکردند.
یک روز ...
اولی گفت :«لباس نو بپوشیم.»
دومی گفت :«عید آمده ببه به.»
سومی گفت :«بریم به دید و بازدید.»
چهارمی گفت : «بلبلا آواز میخونن چچه چه؟.»
انگشت شست گفت : «بریم عیدی بگریم.
با هم بگیم هر جا میریم:
فصل گل و صنوبر
عیدی ما یادت نره.»
دست کودک را بگیرید و در حال
بازی با انگشتان او این شعر را بخوانید.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 11صفحه 26