.
به دنبالگمشده
. .
جوجو،جوجهی زرد کپلی بود که چند روز پیش همراه شش خواهر و
برادرش سر از تخم بیرون آورده بود. او مزرعهی سبز و زیبایی را که در
آن به دنیا آمده بود نمیشناخت و همه چیز برایش زیبا و تماشایی بود.
یک روز خانم مرغی جوجهها را به صف کرد تا برای گردش آنها را به اطراف
مزرعه ببرد. جوجو پشت سر همه راه میرفت و همه جا را به خوبی تماشا میکرد.
جوجو درحال راهرفتن چشمش به ساقههای زیبای گندم افتاد.او هیچوقت گندم ندیده بود. ساقههای گندم
طلایی و بلند بودند،ایستاد تا آنها را تماشا کند.خانم مرغی و بقیه جوجهها رفتند و جوجو جا ماند.کمی بعد
خانممرغی، عصبانی برگشت و به جوجو گفت :«خیلی حواست پرت شده ! حواست را جمع کن و همراه ما
بیا !» بعد راه افتاد و رفت. جوجو به دور و برش نگاه کرد تا حواسش را پیدا کند، او نمیدانست حواسش
کجا پرت شده! و آن را چه طور باید جمع کند، پس برای پیدا کردن حواسش راه افتاد. پیش خودش
گفت :«مادر گفت : حواسم خیلی پرت شده ،شاید حواسم آن طرف گندمزار پرت شده باشد. بهتر است
بروم و آن را پیدا کنم.» جوجو به دنبال حواسش به میان گندمزار رفت .آرام ،آرام راه میرفت و خوب
همه جا را نگاه می کرد. ناگهان صدایی شنید صدایی که گفت :«جوجو، چقدر حواست پرت شده ؟!»الان
مرا له میکنی.» جوجو زیر پایش را نگاه کرد. مورچه کوچولویی را دید که یک دانهی درشت گندم را به
زحمت با خود میبرد. جوجو گفت :«خودم هم نمیدانم حواسم کجا پرت شده. دنبال آن میگردم. تو
حواس مرا ندیدی؟» مورچه خندید و گفت :« نمیدانی حواست کجا پرت شده ؟! چه حرف عجیب و
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 11صفحه 4