فرشتهها
دیشب،وقتی پدرم به خانه برگشت، خیلی بیحوصله و خسته
بود، من دلم میخواست با من بازی کند و کشتی بگیرد.
اما مادرم گفت:«امشب پدر خسته است. بگذار استراحت
کند.» پدر استراحت نکرد. اما بازی هم نکرد. وقتی رفت
وضو بگیرد، مادرم به من گفت:«تو برو جانماز را برایش
پهن کن. این طوری میتوانی او را خوشحال کنی.»
من جانماز پدرم را برایش پهن کردم. وقتی توی اتاق آمد و
مرا کنار جانماز دید خندید.
فهمیدم که خوشحال شده است. دیشب نماز پدرم خیلی طول
کشید. او همهی حرفهایش را به خدا گفت.
دعا کرد و دعا کرد. وقتی نمازش تمام شد، دیگر بیحوصله
و خسته نبود.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 11صفحه 8