خندهداری!» و بعد از آنجا رفت. جوجو میان ساقههای بلند گندم راه را گم کرده بود. تصمیم گرفت با
صدای بلند حواسش را صدا بزند. فریاد زد :«حواس من! تو کجایی؟ زود بیا پیش من! » اما هیچ جوابی
نشنید. همینطور که راه میرفت زیر پایش را نگاه میکرد تا مورچهای را له نکند .کرم باریک و بلندی
را دید که آرام روی خاک میخزید، جوجو گفت:«تو حواس من هستی؟»کرم خندید و گفت:«من یک کرم
هستم.یک کرم خاکی. هیچ وقت هم حواس یک جوجهی زرد کپل نبودم !»جوجو دوباره به راه افتاد.
آن طرف گندمزار گاو بزرگی را دید که مشغول خوردن علف بود. جلو رفت و گفت:«فکر
نمیکنم حواس من به
این بزرگی
باشد. شما کی
هستید؟» گاو
جواب داد:
«من گاو
هستم.»
جوجو
گفت :«شما
حواس مرا ندیدید؟»گاو با
تعجب پرسید :« حواست
را؟نه .حواس هرکس باید
پیش خودش باشد.»جوجو گفت:
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 11صفحه 5