، و دویدند و دویدند. توی راه هر حیوانی به آنها میرسید و میفهمید که چرا آنها میدوند، همراهشان از جنگل فرار میکرد.
روی شـاخهی درختی نشسته بود و فکر میکرد. ناگهـان صدایی شنید. هر لحظه، صدا بلند و بلندتر میشد. با خودش گفت: «با این که پیر شدهام و گوشهایم خوب نمیشنود اما این صدا آن قدر بلند است که من هم آن را میشنوم.» کمی بعد، از دور گرد و غبار زیادی دید. گرد و غبار نزدیکتر شد. آنها حیوانات جنگل بودند کهداشتند فرارمیکردند. وقتی حیوانات فراری به رسیدند، از آنها پرسید: «چرا فرار میکنید؟» حیوانها جوابشرا ندادند. چون میخواستند زودتر فرار کنند. دنبالشان پرواز کرد بالای سر رفت و گفت: «چه خبر شده؟ چرا فرار میکنید؟» همـان طور که میدویـد گفت: «میخواهد زلزله بیاید!» گفت: «زلـزله! کی گفته؟» گفت: « دیده که جلوی پـایش زمین تکان میخورد!» بالای سر رفت و پرسید: «زمیـن چه طوری تکـان خورد؟» که حسابی خسته شده بود گفت: «چه طوری ندارد! زمین تکان خورد. همین!» گفت: «میشود مرا به همان جایی ببری که زمین تکان خورد؟» گفت: «خطرناک است. ما باید هر چه زودتر فرا کنیم.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 25صفحه 18