قصههای پنج انگشت
مصطفی رحماندوست
پنج انگشت بودند که میخواستند به سفر بروند. یک روز...
اولی گفت:
«دیلینگ دیلینگ، زنگ زد و ما بیدار شدیم.»
دومیگفت:
«تلق تولوق، همه سوار قطار شدیم.»
سومیگفت:
«شکر خدا، داریم میریم زیارت امام رضا.»
چهارمی گفت:
«تسبیح و مهر و زعفران، دعا، دعا.»
انگشت شست گفت:
«چه کنم، اسیرم!
بلیت ندارم به سفر نمیرم.
کاشکی کبوتر میشدم، پر پر و پر میپریدم، زودتر از اینها، بیبلیت، به آنجا میرسیدم.»
دست کودک را در دست بگیرید و در حال بازی با انگشتان او این شعر را بخوانید.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 25صفحه 24