جغد پیر
روباه خرگوش
زمینی که لرزید
فریبا کلهر لاک پشت
قورباغه
یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچ کس نبود.
روزی در جنگل قدم میزد که نـاگهان جلوی پایش زمین تکان خورد. ترسید و فرار کرد. توی راه او را دید و پرسید: «چـرا فـرار میکنی؟ اتفـاقی افتـاده؟» که هم ترسیــده بود و هم نفس نفس میزد گفت: «زمین تکان خورد. من قدم میزدم که زمین جلوی پایم تکان خورد.» ترسید و گفت: «حتما میخواهد زلزله بشود. باید زودتر از جنگل فرار کنیم.» از جلو و پشت سرش دویدند و دویدند تا به رسیدند. پرسید: «چرا فرار میکنید؟ اتفاقی افتاده؟» گفت: «زمین تکان خورد، درست جلوی پای من!» گفت: «میخواهد زلزله بیاید. باید فوری فرار کنیم.»
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 25صفحه 17