مجله خردسال 25 صفحه 8
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : احمد قائمی مهدوی

ویراستار : نیرالسادات والاتبار

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء - مرجان کشاورزی آزاد

موضوع : خردسال

مجله خردسال 25 صفحه 8

فرشته­ها من و دایی عباس کشتی گرفتیم. من برنده شدم. دایی گفت: «بدو یک لیوان آب بیـاور.» فوری لیوان را پر از آب کردم و برایش بردم. دایی نصف آن را خورد. من بقیه­ی آب لیوان را دور ریختم. دایی ناراحت شد. ابروهایش دو تا خط کج شدند. دایی عباس اخم کرده بود. من لب برچیدم و دماغم آویزان شد. دایی به عکس امـام نگاه کرد و گفت: «می­دانستی امـام هیچ وقت بقیه­ی آب لیوانش را دور نمی­ریختند؟» همیشـه روی آن یک چیز تمیـزی می­گذاشتند تا هر وقت تشنه شدند ازهمان آب بخورند.» دماغم بیشترآویزان شد. دایی جعبه­ی دستمال را جلویم گرفت. خواستم یک دستمـال بردارم ولی دو تا دستمال با هم درآمد. دایی گفت: «یک روز امام به پایشان پماد می­مالیدند، وقتی خواستند دستشان را تمیز کنند، یک دستمال کاغذی را نصف کردند و نصف دیگر را سر جایش گذاشتند.» دایی ساکت شد و مرا نگاه کرد. من با یک دستمال دماغم را تمیزکردم و دومی را سر جایش گذاشتم. صورت دایی دوباره شاد و خندان شد.

مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 25صفحه 8