بزرگتر از من، کوچکتر از من
زهره پریرخ
آن روز، وقتی کاوه جلوی آینه ایستاد، آینه به او گفت: «کاوه لباست کوچک شده! تو بزرگ شدهای!» در به کاوه گفت: «چه قدر راحت مرا باز کردی، تو خیلی بزرگ شدهای!»
توی حیاط، تا خورشید کاوه را دید گفت: «اوه! کاوه! چه قدر بزرگ شدهای!»
کاوه خیلی خوشحال شد و فریاد کشید: «جانمی جان. خیلی بزرگ شدهام. بزرگ بزرگ. من توی دنیـا از همه بزرگتر هستم!»
گاو، توی مزرعه صدای کاوه را شنید. قاه قاه خندید و گفت: «بیا، بیا من را ببیــن، آن وقت بگو کی بزرگتر است!»
کاوه پیـش گاو رفت. فقط تا کنـار گوش گاو می رسـید.گاو، ماع ماع فریـاد کشیـد وگفت: «من از همه بزرگترم، بزرگترم!»
اسب توی دشت صدای گاو را شنید. شیههای کشیــد. قاه قاه خنـدید و فریـاد زد: «بیـا، بیـا من را ببــین، آن وقت بگو کی بزرگتر است.»
کاوه و گاو پیش اسب رفتند. اسب درست میگفت، کاوه و گاو از اسب کوچکتر بودند.
اسب با خوشحالی بالا و پایین پرید و فریاد کشید: «من از همه بزرگترم، بزرگترم!»
شتر از توی صحرا صدای اسب را شنید. قاه قاه خندید و گفت: «بیا، بیا من را ببین، آن وقت بگو کی از همه بزرگتر است!»
گاو و اسب و کاوه، پیش شتر رفتند. شتر درست میگفت، او از اسب و گاو و کاوه بزرگتر بود. شتر با خوشحالی چند بار دور خودش چرخید و فریاد کشید: «من از همه بزرگترم، بزرگترم!»
فیل از توی جنگل صدای شتر را شنید. قاه قاه خندید و فریـاد کشید: «بیا، بیا من را ببین، آن وقت بگو کی از همه بزرگتر است!»
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 3صفحه 4