قصههای پنج انگشت
مصطفی رحماندوست
پنج انگشت بودند که روی یک دست زندگی میکردند.
یک روز...
اولی گفت: «گرسنهام وقت غذاست»
دومی گفت: «من میآرم نان و پنیر»
سومی گفت: «تشنه شدیم»
چهارمی گفت: «من میآرم کاسهی شیر»
انگشت شست گفت به خودش، یک جا نشین کاری بکن، سفره بیار، میزو بچین
با هم غذا آوردند
باهم غذا را خوردند.
دست کودک را در دست بگیرید و درحال بازی با انگشتان او این شعر را بخوانید.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 3صفحه 26