خانهی ابری
سرور کتبی
یکی بود، یکی نبود. غول کوچولویی بود که به جای غذا لانه میخورد. یک روز غـول، لانهی یک مـورچه را خـورد. لانه خــالی بود و هیـچ مورچهای در لانه نبود. روز بعد لانهی یک شیر را خورد. لانه خالی بود و شیر در لانه نبود. روز بعد پیلهی خالی یک کرم ابریشم را خورد.
روز چهـارم غول کوچولو هر چه گشت، لانهای پیدا نکرد. به آسمـان نگاه کرد و به ماه گفت: «ای ماه! بیا پایین بخورمت!»
ماه گفت: «من که لانه نیستم. هیچ کس در من زندگی نمیکند.»
غول به ابرها نگاه کرد. سه تکه ابر تو آسمان بود. ابر اول شبیه بستنی قیفی. دیو گفت: «اه... اه... من بستنی قیفی دوست ندارم.»
ابر دوم شبیه پفک بود. دیو گفت: «اه... اه... من پفک دوست ندارم.» ابر سوم شبیه لانه بود. دیو گفت: «به به ... چه لانهی خوشمزهای!»
پرید تو آسمان تا لانهی ابری را بکند و بخورد. ابر سوم تا دیو را دید، ترسید. زود خـودش را شبیه اژدهـا کرد: «هـو وووو اوا...» دیو ترسید و از آسمان به زمین آمد و پا گذاشت به فرار ...
اگر او را دیدید به او بگویید که من قصهاش را نوشتهام.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 3صفحه 24