، را گرفت. میخواست برگردد که دید و و و به او نگاه می کنند. گفت: «بیا همه با هم بازی کنیم!» گفت: «من هیچ وقت نداشتهام.» گفت: «من هم نداشـتهام.» گفت: «من هم نداشتهام.»
کمی فکر کرد و گفت: «حالا همهی ما یک داریم!» و بعد آن را برای پرت کرد توی آب و این طوری بازی آنها شروع شد. و خیلی خوشحال بودند که را نخوردند، چون آن وقت معلوم نبود چه کسی میتوانست را از سوراخ بیرون بیاورد!
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 3صفحه 21