فرشتهها
یک روز، وقتی که برادر کوچکم خواب بود، مادربزرگم گفت: «مثل فرشتهها شده.» پرسیدم: «چرا مثل فرشتهها شده؟»
مادربزرگم جواب داد: «چون همهی بچهها وقتی که میخوابند، یک فرشتهی کوچولو میآید و آنها را میبوسد. آن وقت صورت بچه ها مثل فرشتهها میشود.»
گفتم: «فرشتهها صورت مرا هم میبوسند؟»
مادربزرگم گفت: «وقتی که میخوابی یک فرشتهی کوچولو، آرام میآید و تو را میبوسد.»
من خیلی دلم میخواست فرشتهها را ببینم، برای همین هم شب چشمهایم را بستم ولی نخوابیدم.
از لای مژههایم نگاه میکردم، تا اگر فرشتهی کوچولو آمد، او را ببینم. فرشته میدانست که من هنوز نخوابیدم، چون هرچه منتظر شدم نیامد، و بعد خوابم برد.
حتما همان موقع آمده بود و مرا بوسیده بود.
چون صبح مادربزرگم گفت: «دیشب توی خواب مثل
فرشتهها شده بودی!»
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 3صفحه 7