یک لنگه جوراب، به چه درازی!
سوسن طاقدیس
خاله عنکبوت میبافت و می بافت، برای همه جوراب میبافت.
جوراب سفید، برای پیشی. جوراب سبز، برای موشی. جوراب توری برای شاپرک. جوراب پشمی، برای سنجاقک.
ولی مـدتی بود که هـرکس از او جـوراب میخواست، میگفت: «میبینیـد، الان مشغول کـارم. بـاور کنید که شبها بیدارم. جورابی دراز، مـانده رو دستم. دور انگشتم نخها را بستم. ببینید چهقدر رنگ و وارنگه، چهقدر قشنگه، خوبه که فقط، هست یک لنگه.»
همه اول تعجب میکردند. بعد میگفتند: «خیلی عجیب است. جوراب یک لنگه، خیلی هم زشته، کجا قشنگه؟ یک پا با جوراب، یک پا بیجوراب، کسی ندیده حتی توی خواب.»
خاله عنکبوت میشنید و حرفی نمیزد. میبافت و میبافت.
جوراب دراز و درازتر میشد.
یک روز، شاپرک در گوش سنجاقک گفت: «نکنه خاله، شده دیوانه، جورابش شده، قد یک خانه.»
خاله عنکبوت باز هم شنید و حرفی نزد. باز هم بافت و بافت.
جوراب دراز و درازتر شد.
موشه آمد برای بچهاش جوراب سفارش بدهد. وقتی جوراب دراز را دید، زد زیر خنده و گفت:
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 104صفحه 4