مجله خردسال 104 صفحه 8
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : احمد قائمی مهدوی

ویراستار : نیرالسادات والاتبار

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء – مرجان کشاورزی آزاد

موضوع : خردسال

مجله خردسال 104 صفحه 8

فرشته­ها توی اتاق نشسته بودم و به یک راز بزرگ فکر می­کردم. دایی عباس به اتاق آمد و گفت: «می­خواهم برای خرید بروم. با من می­آیی؟» گفتم: «کار دارم.» دایی کمی به دور و بر نگاه کرد و گفت: «ولی نمی­بینم کاری انجام بدهی!» گفتم: «دارم فکر می­کنم.» دایی کنار من نشست و پرسید: «شاید بتوانم کمک کنم.» گفتم: «می­خواهم برای کسی یک هدیه بگیرم. هدیه­ای که او را خیلی خیلی خوش­حال کند.» دایی گفت: «چه فکر خوبی! برای چه کسی می­خواهی هدیه بگیری؟» گفتم: «این یک راز است.» دایی گفت: «من او را می­شناسم؟» گفتم: «بله!» دایی خندید و پرسید: «شاید برای خود من می­خواهی هدیه بگیری!» گفتم: «نه دایی­جان! من دلم می­خواهد یک کسی را خوش­حال کنم، اما نمی­دانم چه­طوری­او را خوش­حال کنم.» دایی گفت: «خوب، هر کسی یک جور خوش­حال می­شود. تا ندانم او کیست نمی­توانم به تو کمکی بکنم.» گفتم: «یادتان می­آید وقتی مادربزرگ مریض بود ما چه قدر دلمان می­خواست او خوب بشود؟» دایی گفت: «بله!» گفتم: «ما دعا کردیم و از خدا خواستیم به مادربزرگ کمک کند.» دایی گفت: «بله!» گفتم: «و خدا ما را خوش­حال کرد ومادربزرگ خوب خوب شد.» دایی گفت: «همه چیز را به یاد دارم.» گفتم: «حالا دلم می­خواهد من هم خدا را خوش­حال کنم.» دایی گفت: «تو خیلی خوب­و مهربان هستی. اما خدا به هیچ چیز احتیاج ندارد.»

مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 104صفحه 8