فرشتهها
توی اتاق نشسته بودم و به یک راز بزرگ فکر میکردم. دایی عباس به اتاق آمد و گفت: «میخواهم برای خرید بروم. با من میآیی؟» گفتم: «کار دارم.» دایی کمی به دور و بر نگاه کرد و گفت: «ولی نمیبینم کاری انجام بدهی!» گفتم: «دارم فکر میکنم.» دایی کنار من نشست و پرسید: «شاید بتوانم کمک کنم.»
گفتم: «میخواهم برای کسی یک هدیه بگیرم. هدیهای که او را خیلی خیلی خوشحال کند.» دایی گفت: «چه فکر خوبی! برای چه کسی میخواهی هدیه بگیری؟» گفتم: «این یک راز است.» دایی گفت: «من او را میشناسم؟» گفتم: «بله!» دایی خندید و پرسید: «شاید برای خود من میخواهی هدیه بگیری!» گفتم: «نه داییجان! من دلم میخواهد یک کسی را خوشحال کنم، اما نمیدانم چهطوریاو را خوشحال کنم.»
دایی گفت: «خوب، هر کسی یک جور خوشحال میشود. تا ندانم او کیست نمیتوانم به تو کمکی بکنم.» گفتم: «یادتان میآید وقتی مادربزرگ مریض بود ما چه قدر دلمان میخواست او خوب بشود؟» دایی گفت: «بله!» گفتم: «ما دعا کردیم و از خدا خواستیم به مادربزرگ کمک کند.» دایی گفت: «بله!» گفتم: «و خدا ما را خوشحال کرد ومادربزرگ خوب خوب شد.» دایی گفت: «همه چیز را به یاد دارم.» گفتم: «حالا دلم میخواهد من هم خدا را خوشحال کنم.»
دایی گفت: «تو خیلی خوبو مهربان هستی. اما خدا به هیچ چیز احتیاج ندارد.»
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 104صفحه 8