تا این که یک روز ی کوچولویی او را صدا زد گفت: « عزیز! تو خیلی مهربانی! بیا این گردو را برای تو آوردهام.»
با تعجب به نگاه کرد و گفت: «چرا؟» گفت: «تو هر روز برای من دانه ریختی! حالا من برای تو گردوی بزرگ آوردهام!»
خندید و گفت: «ولی جان! آنها بود نه دانه خوراکی.»
با غصه گفت: «ولی من همهی آنها را خوردم.»
گفت: «غصه نخور. تو نمیدانستی آنها هستند. حالا بیا با هم پیش برویم و از او بگیریم.»
و و با کمک هم یک باغچهی خیلی قشنگ درست کردند.
این طوری:
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 104صفحه 19