مجله خردسال 106 صفحه 8
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : احمد قائمی مهدوی

ویراستار : نیرالسادات والاتبار

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء – مرجان کشاورزی آزاد

موضوع : خردسال

مجله خردسال 106 صفحه 8

فرشتهها دیروز به خانه ­ی مادربزرگم رفتم. یک توپ فوتبال خریده بودم و می­خواستم آن را به دایی عباس نشان بدهم. پدربزرگ گفت:«دایی عباس، توی اتاق مشغول درس خواندن است.» گفتم:« می­خواهم توپم را به او نشان بدهم.» پدربزرگ گفت: «عجله نکن. وقتی کسی مشغول درس خواندن است. نباید حواس او را پرت کنیم.» پدربزرگ به آشپزخانه رفت. من هم همراه او رفتم. پدربزرگ گفت:« چیزی به وقت افطار نمانده بیا با هم سفره­ی افطار را آماده کنیم.» مادربزرگ آش درست کرده بود. من کاسهها را سر سفره بردم. پدربزرگ گفت:« یک روز، نوه­ی امام برای درس خواندن به خانه­ی امام رفت. او هم مثل دایی عباس دانشگاه می­رفت و درس می­خواند. وقتی نوه­ی امام آن جا بود، امام خودشان برایش چای می­بردند.» گفتم:« چرا امام برای او چایی می­بردند؟» پدربزرگ گفت:«اتفاقا نوه­ی امام هم وقتی سینی چای را در دست امام دید گفت:«شما چرا زحمت کشیدید.» امام در جواب گفتند:«تو درس می­خوانی. وقتی کسی درس می­­خواند باید همه­ی دقت و توجه­اش به درس باشد.» گفتم:« مثل دایی عباس که باید همه­ی دقت و توجه­اش به درس باشد!» مادربزرگ مرا بغل گرفت و گفت:«آفرین! حالا برو و دایی عباس را برای افطار صدا کن.» من به اتاق دایی رفتم و توپم را به او نشان دادم. ما آن­قدر با هم حرف زدیم که من یادم رفت به دایی بگویم وقت افطار است!

مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 106صفحه 8