فرشتهها
دیروز به خانه ی مادربزرگم رفتم.
یک توپ فوتبال خریده بودم و میخواستم آن را به دایی عباس نشان بدهم.
پدربزرگ گفت:«دایی عباس، توی اتاق مشغول درس خواندن است.»
گفتم:« میخواهم توپم را به او نشان بدهم.»
پدربزرگ گفت: «عجله نکن. وقتی کسی مشغول درس خواندن است. نباید حواس او را پرت کنیم.»
پدربزرگ به آشپزخانه رفت. من هم همراه او رفتم. پدربزرگ گفت:« چیزی به وقت افطار نمانده بیا با
هم سفرهی افطار را آماده کنیم.» مادربزرگ آش درست کرده بود. من کاسهها را سر سفره بردم.
پدربزرگ گفت:« یک روز، نوهی امام برای درس خواندن به خانهی امام رفت. او هم مثل دایی عباس
دانشگاه میرفت و درس میخواند. وقتی نوهی امام آن جا بود، امام خودشان برایش چای میبردند.»
گفتم:« چرا امام برای او چایی میبردند؟» پدربزرگ گفت:«اتفاقا نوهی امام هم وقتی سینی چای را در
دست امام دید گفت:«شما چرا زحمت کشیدید.»
امام در جواب گفتند:«تو درس میخوانی. وقتی کسی درس میخواند باید همهی دقت و توجهاش
به درس باشد.» گفتم:« مثل دایی عباس که باید همهی دقت و توجهاش به درس باشد!»
مادربزرگ مرا بغل گرفت و گفت:«آفرین! حالا برو و دایی عباس را برای افطار صدا کن.»
من به اتاق دایی رفتم و توپم را به او نشان دادم.
ما آنقدر با هم حرف زدیم که من یادم رفت به دایی بگویم وقت افطار است!
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 106صفحه 8