گفت :« تا سرما نخوردهام باید بروم توی لانه.»
زیر باران مشغول قدم زدن بود که ناگهان همه جا را روشن کرد و بعد صدای بلندی به
گوش رسید.
که هیچ وقت ندیده بود، از ترس زبانش بند آمد.
از پشت بوتهها فریاد زد:« جان فرار کن! پاره شده!»
در حالی که میلرزید گفت:« چی؟ پاره شده؟»
توی لانه صدای را شنید و گفت : «چی؟ پاره شده؟»
گفت: « الان روی سرمان میافتد.»
فریاد زد: «اگر روی سرمان بیفتد چه کار کنیم؟»
گفت:« جان زود بیا پیش من!»
دوید و رفت توی لانهی .
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 106صفحه 18