خورشید خوش بو!
لاله جعفری
تنگ غروب مورچه قرمزه توی باغ قدم میزد.
آن دورتر خورشید را دید که وسط باغ افتاده.
مورچه قرمزه گفت:«طفلکی خورشید!» و تند و تند به طرفش دوید.
یک دفعه ایستاد و فکر کرد:«نکند نورش کورم کند.»
بعد با خودش گفت: «چارهای نیست، باید خورشید را نجات دهم.» و به طرفش دوید.
یک ذره که دوید، دوباره ایستاد و فکر کرد: « نکند گرمایش کبابم کند.»
بعد با خودش گفت:«چارهای نیست باید نجاتش دهم.» و دوباره به طرفش دوید.
دوید و دوید تا به نزدیکیهایش رسید. با خوشحالی دید نه کور شده، نه کباب شده.
مورچه قرمزه دل و جرات پیدا کرد. باز هم رفت نزدیکتر تا پهلوی خورشید رسید.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 106صفحه 4