تنها مانده بود.
یک گوشه نشست و به نگاه کرد.
با خودش گفت: « حالا که پاره شده بهتر است بروم پیش و .»
از پشت بوتهها بیرون آمد.
همین موقع دوباره همه جا را روشن کرد و صدای بلندی به گوش رسید.
خیس خیس رفت توی لانهی .
گفت :« جان، خوب شد تو هم آمدی.»
بعد و و در حالی که می لرزیدند به نگاه کردند.
کمی بعد دیگر باران نبارید.
خورشید از پشت ابرها بیرون آمد و همه جا دوباره روشن شد.
و و از لانه بیرون آمدند، به هم نگاه کردند و کلی خندیدند.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 106صفحه 19