مورچه قرمزه گفت:
«عجب خورشید خوش بویی! چه بوی آشنایی! باید ببینم این چه جور خورشیدی است.»
بعد به هزاران زحمت خودش را از خورشیدش بالا کشید.
شب که شد، آن بالا رسید.
عرقهایش را که چیک چیک روی خورشیدش میریخت، پاک کرد.
بعد دور و بر و زیر پاهایش را نگاه کرد. ناگهان زد زیر خنده.
خندید و هی خندید.
بعد دوباره بو کشید و گفت:«به به! چه بوی پرتقالی.»
و از خستگی همان جا روی پرتقال خوابش برد.
باد خنکی آمد.
برگ درخت افتاد و یواش روی مورچه قرمز پهن شد.
پرتقال نارنجی خیالش راحت شد که مورچه قرمزه سرما نمیخورد.
بعد تا صبح بیدار نشست که مورچه یک وقت از آن بالا نیفتد.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 106صفحه 6