پیشی، هاپو، موشی
یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچ کس نبود.
یک روز هاپو داشت از کنار دیوار میگذشت که چشمش به پیشی افتاد. پیشی از دیدن هاپو خیلی ترسید. برای همین هم پا به فرار گذاشت.
هاپو وقتی ترس پیشی را دید، تصمیم گرفت آنقدر دنبال پیشی بدود تا او را بگیرد.
پیشی بدو، هاپو بدو.
همینموقع موشی بیخبر از همهجا، از لانهاش بیرون آمد که ناگهان دید پیشی به سرعت به طرف او میآید. ترسید و پا به فرار گذاشت.
پیشی با خودش گفت: «حالا که مجبور هستم با سرعت بدوم، دنبال موشی میکنم تا او را بگیرم.» موشی بدو، پیشی بدو، هاپو بدو.
بیچاره موشی خیلی کوچولو بود. نمیتوانست مثل پیشی، تند بدود.
اما خیلی زرنگ بود.
همینطور که میدوید، با خودش فکر کرد تا راهی برای فرار از چنگ پیشی پیدا کند.
آنها آنقدر دویدند و چرخیدند تا دوباره نزدیک لانهی موشی رسیدند.
موشی میخواست بپرد توی سوراخ و از چنگ پیشی فرار کند. اما پیشی جستی زد و با پنجههای قویاش، دم موشی را گرفت. هاپو هم جستی زد و دم پیشی را گرفت.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 119صفحه 4