همه چیز برای رفتن به آماده بودکه ناگهان پدرکوچولوگفت: «شما مرا ندیدهاید؟!»
کوچولو و مادر گفتند: «نه،»
بعد، همه برای پیدا کردن پدر، مشغول گشتن خانه شدند.
آنها همه جا را گشتند، اما را پیدا نکردند.
همین موقع پدر چشمش به افتاد و گفت: «بهتر است را هم با خودم به بیاورم و همانجا آن را بخوانم.»
مادرگفت: «اگر را پیدا نکنیم به نمیرویم.»
کوچولو گفت: «آنوقت مجبوریم همینجا توی خانه بمانیم.»
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 119صفحه 18