مجله خردسال 119 صفحه 8
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : احمد قائمی مهدوی

ویراستار : نیرالسادات والاتبار

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء – مرجان کشاورزی آزاد

موضوع : خردسال

مجله خردسال 119 صفحه 8

فرشتهها دیروز دایی عباس، به خانه­ی ما آمد. دایی با خوشحالی مرا بغل گرفت و گفت: «آمده­ام تا تو را به جشن تولد ببرم.» جشن تولد پسر دوست دایی عباس بود و دایی برای او یک خرس عروسکی قشنگ خریده بود. گفتم: «دایی! خرس را می­دهید با آن بازی کنم؟» مادرم گفت: «نه. ممکن است کثیف یا خراب شود. باید آن را در کاغذ کادویی بپیچیم.» من خیلی دلم می­خواست خرس مال من باشد.اما مادرم آن را گرفت و در کاغذ کادویی پیچید. دایی عباس گفت: «آماده شو تا با هم برویم.» گفتم: «من نمی­آیم. اصلا نمی­خواهم به جشن تولد او بیایم.» دایی دست مرا گرفت و گفت: «بیا با هم سری به اسباب بازیهای تو بزنیم.» به دایی گفتم: «من خرس عروسکی ندارم.» دایی کمد را باز کرد و گفت: «یک خرگوش، یک سگ کوچولو، ماشین. نگاه کن! این همان توپی است که عید برایت گرفتم.» گفتم: «ولی من خرس ندارم.» دایی به ساعتش نگاه کردوگفت: «دیرشد! الان همه کیک می­خورند اما ما هنوز این­جا هستیم!» مادرم لباس مرا تنم کردو گفت: «عزیزم! می­دانی امام برای خوشحال کردن دیگران، حتی بهترین چیزی را که خودشان داشتند، هدیه می­دادند وازشادی دیگران شاد می­شدند؟ هدیه دادن­کار خیلی قشنگی است. مثل وقتی که هدیه می­گیری.» آن روز من و دایی عباس به تولد رفتیم. بچه­ی دوست دایی اصلا عروسک نداشت. نه خرگوش نه سگ کوچولو. او فقط همین خرس عروسکی را داشت و خیلی خیلی خوشحال بود.

مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 119صفحه 8