فرشتهها
دیروز دایی عباس، به خانهی ما آمد.
دایی با خوشحالی مرا بغل گرفت و گفت: «آمدهام تا تو را به جشن تولد ببرم.»
جشن تولد پسر دوست دایی عباس بود و دایی برای او یک خرس عروسکی قشنگ خریده بود.
گفتم: «دایی! خرس را میدهید با آن بازی کنم؟»
مادرم گفت: «نه. ممکن است کثیف یا خراب شود. باید آن را در کاغذ کادویی بپیچیم.»
من خیلی دلم میخواست خرس مال من باشد.اما مادرم آن را گرفت و در کاغذ کادویی پیچید.
دایی عباس گفت: «آماده شو تا با هم برویم.»
گفتم: «من نمیآیم. اصلا نمیخواهم به جشن تولد او بیایم.»
دایی دست مرا گرفت و گفت: «بیا با هم سری به اسباب بازیهای تو بزنیم.»
به دایی گفتم: «من خرس عروسکی ندارم.»
دایی کمد را باز کرد و گفت: «یک خرگوش، یک سگ کوچولو، ماشین. نگاه کن! این همان توپی است که عید برایت گرفتم.» گفتم: «ولی من خرس ندارم.»
دایی به ساعتش نگاه کردوگفت: «دیرشد! الان همه کیک میخورند اما ما هنوز اینجا هستیم!»
مادرم لباس مرا تنم کردو گفت: «عزیزم! میدانی امام برای خوشحال کردن دیگران، حتی بهترین چیزی را که خودشان داشتند، هدیه میدادند وازشادی دیگران شاد میشدند؟ هدیه دادنکار خیلی قشنگی است. مثل وقتی که هدیه میگیری.» آن روز من و دایی عباس به تولد رفتیم. بچهی دوست دایی اصلا عروسک نداشت. نه خرگوش نه سگ کوچولو. او فقط همین خرس عروسکی را داشت و خیلی خیلی خوشحال بود.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 119صفحه 8