صندوق جادویی
یکی بود، یکی نبود. غیرا ز خدا هیچ کس نبود.
مادر، لباسهای تابستانی را از توی صندوق بیرون آورد و لباسهای زمستانی را جمع کرد و همه را توی صندوق گذاشت.
سارا خیلی خوش حال بود.
او پیراهنی را که مادر، تابستان گذشته برایش دوخته بود، برداشت تا بپوشد. اما پیراهن خیلی کوچک بود.
مادر گفت: «این لباس برایت کوچک شده است. باید پیراهن دیگری برای تو بدوزم.
حتی کفش و بلوز تابستانی سارا هم کوچک شده بودند و هیچ کداماندازهاش نبودند.
سارا ناراحت و غمگین، کفش و لباسهای کوچکش را برداشت و پیش مادربزرگ رفت.
مادربزرگ، مشغول آب دادن به گلها بود.
سارا به مادربزرگ گفت:
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 141صفحه 4