صدا از لای شاخههای میآمد.
سرش رالای شاخهها برد و یک دید.
توی ، کوچولو نشسته بود و جیک جیک میکرد.
، خیلی ترسیده بود.
چون یک بزرگ، آرام آرام به طرف او میرفت.
به گفت: «پس مادرت کجاست؟»
گفت: «او رفته تا برای من غذا بیاورد.»
، نزدیک و نزدیکتر میشد.
میخواست کوچولو رابخورد.
باسرش را از روی شاخهی پایینانداخت. ، اخمی کرد و روی زمین خزید و رفت.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 141صفحه 18