کوچولو، آرام شد و به گفت: «تو خیلی مهربانی!»
همین موقع پرندهی مادر از راه رسید. روی شاخهی نشست.
او را صدا کرد و گفت:
«مادرجان! وقتی نبودی، یک بزرگ میخواست مرا بخورد، اما مرا نجات داد.»
پرندهی مادر، توی نشست و غذایی را که برای آورده بود در دهانش گذاشت. بعد به گفت: «تو خیلی خوب و مهربانی!»
با خوش حالی مشغول خوردن برگ شد.
از آن روزبه بعد، هر وقت پرندهی مادر برای پیدا کردن غذا میرفت، پیش کوچولو میماند. هم برگ میخورد و هم از مراقبت میکرد.
با بودن ، هرگز به سراغ نیامد!
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 141صفحه 19