فرشتهها
پدربزرگ یک کمد بزرگ دارد که توی آن پراز لباس و وسـایل است امـا طبقهی بالایکمد، همیشه خالی است.
چون آنجا، جای جایزههای من است!
وقتی کار خوبی میکنم، پدربزرگ مرا بغل میکند تا جایزهام را از طبقهی بالا بردارم.
آن وقت، آن جا خالی میماند تا وقتی که من یک کار خوب دیگر بکنم.
دیروز، دستهای مادربزرگ درد میکرد.
من به او گفتم که میتوانم موهایش را شانه بزنم و جورابهایش را برایش بشویم.
مادربزرگ خوشحال شد.
من موهای سفید و بلند او را شانه کردم.
پدربزرگ از بیرون آمد وگفت: «فکر میکنم باید سری به. کمد بزنیم!»
من خوشحال شدم و گفتم: «پدربزرگ، شما جایزهها را توی کمد میگذارید؟»
پدربزرگ خندید وگفت: «من این کار را از امام یاد گرفتهام. امام همیشه بالای کمد، برای نوههایشان کتاب قصه میگذاشتند و وقتی کار خوبی میکردند، یک کتاب به آنها جایزه میدادند.»
پدربزرگ، مرا بغل کرد و قد من به طبقهی بالای کمد رسید.
یک کتاب قصهی قشنگ منتظر من بود!
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 157صفحه 8