مجله خردسال 157 صفحه 8
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : احمد قائمی مهدوی

ویراستار : نیرالسادات والاتبار

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء – مرجان کشاورزی آزاد

موضوع : خردسال

مجله خردسال 157 صفحه 8

فرشته­ها پدربزرگ یک کمد بزرگ دارد که توی آن پراز لباس و وسـایل است امـا طبقه­ی بالای­کمد، همیشه خالی است. چون آن­جا، جای جایزه­های من است! وقتی کار خوبی می­کنم، پدربزرگ مرا بغل می­کند تا جایزه­ام را از طبقه­ی بالا بردارم. آن وقت، آن جا خالی می­ماند تا وقتی که من یک کار خوب دیگر بکنم. دیروز، دست­های مادربزرگ درد می­کرد. من به او گفتم که می­توانم موهایش را شانه بزنم و جوراب­هایش را برایش بشویم. مادربزرگ خوش­حال شد. من موهای سفید و بلند او را شانه کردم. پدربزرگ از بیرون آمد وگفت: «فکر می­کنم باید سری به. کمد بزنیم!» من خوش­حال شدم و گفتم: «پدربزرگ، شما جایزه­ها را توی کمد می­گذارید؟» پدربزرگ خندید وگفت: «من این کار را از امام یاد گرفته­ام. امام همیشه بالای کمد، برای نوه­هایشان کتاب قصه می­گذاشتند و وقتی کار خوبی می­کردند، یک کتاب به آن­ها جایزه می­دادند.» پدربزرگ، مرا بغل کرد و قد من به طبقه­ی بالای کمد رسید. یک کتاب قصه­ی قشنگ منتظر من بود!

مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 157صفحه 8