خروس
گوسفند
صبر کن!
موش
گربه
یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچ کس نبود.
یک روز صبح، وقتی که چشمهایش را بست تا قوقولی قوقو کند، صدای را شنید که او را صدا زد و گفت: « جان! آواز نخوان.»
با تعجب به نگاه کرد و پرسید:
«چرا؟صبح شده و من باید مثل یک منظم و سحرخیزآواز بخوانم.»
گفت: «چند روز است که از ترس نمیتوانم از سوراخ بیرون بیایم. اگر تو آواز بخوانی، از خواب بیدار میشود و باز هم مجبورم توی سوراخ بمانم.»
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 157صفحه 17