گفت: « خوابیده. میخواهد برای بچههایش غذا ببرد. اگر آواز بخوانم، بیدار میشود و را میگیرد. من نمیدانم چهکارکنم.»
گفت: «اگر پشت من بنشیند، نمیتواند او را بگیرد. تو هم میتوانی مثل همیشه آواز بخوانی.»
با خوشحالی گفت «آفرین عزیز!»
بعد، پرید پشت و شروع کرد به آواز خواندن و قوقولی قوقو کردن.
خمیازهای کشید و از خواب بیدار شد.
به دور و بر نگاه کرد، اما را ندید، چون سوار بر پشت از کنار او رد شده بود و ، را ندیده بود.
آن روز، هم سواری کرد و هم برای بچههای کوچولویش غذا پیدا کرد.
هم به موقع آواز خواند و همه را بیدار کرد.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 157صفحه 19