کمی فکر کرد و گفت: «خب، توی سوراخ بمان!»
گفت: «اما بچههایمگرسنه هستند. باید بروم و برای آنها غذا پیدا کنم.»
نگاهی به دور و بر کرد.
خوابیده بود.
دلش نمیخواست صبح شود واو آواز نخواند، اما باید به کمک میکرد تـا برای بچههایش غذا ببرد.
گفت: «صبر کن تا من فکریکنم.»
گفت: «چرا صبر کنم؟ توصبر کن وآواز نخوان.»
همین موقع بیرون آمد تا علف تازه بخورد.
با تعجب به گفت: «پس چرا آواز نمیخوانی؟»
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 157صفحه 18