فرشتهها
دیروز داییعباس و زن دایی به خانهی ما آمدند.
آنها حسین را هم آورده بودند.
مادرم، حسین را بغل گرفت و او را بوسید.
حسین مرا میشناسد.
وقتی مرا میبیند، دستهایش را تکان میدهد و میخندد.
دایی عباس دوتا کبوتر سفید هم آورده بود.
گفتم: «دایی! این کبوترها را برای حسین خریدهاید؟»
دایی گفت: «نه جانم! این کبوترها را برای تو و حسین خریدهام تا روز تولد امام رضا(ع) آنهاراآزادکنیدکه بروند پیش بقیهی کبوترها.»
دایی یکی از کبوترها را به دست من داد.
کبوتر نرم بود. گرم بود و قلبش تند تند میزد.
من و دایی عباس و حسین به حیاط رفتیم.
من کبوتر را بوسیدم و گفتم: «برو پیش دوستانت. برو روی گنبد طلایی بنشین.» کبوترم پر زد و رفت.
حسین خیلی کوچک بود.
دایی عباس به من گفت: «تو به حسین کمک کن تا کبوترش را آزاد کند.» به حسین گفتم: «کبوتر را ببوس!»
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 163صفحه 8