گفت: «این خیلی بزرگ است هرچه قدر میخواهی بخور.» با خوشحالی مشغول خوردن شد.
خورد و خورد و خورد و فقط تکهی کوچکی از باقی ماند.
تکهی کوچک را برداشت و توی لانه برد.
میخواست را بخورد که شنید کسی به در می زند. در را باز کرد.
و پشت در بودند.
، یک قالب پنیر در دست داشت و یک سیب سرخ رسیده.
آنها سیب و پنیر رابه دادند و گفتند: «این خوراکیها از در لانهات تو میروند دوست مهربان ما!»
با خوشحالی پنیر و سیب را توی خانه برد و کنار تکهی کوچک گذاشت. خیلی خوشحال بود که دوستان خوبی مثل و دارد.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 163صفحه 19