با دستهای کوچکش تکه چوب را بیرون آورد و درد پای آرام شد. یک به داد و از او تشکر کرد و رفت.
، را قل داد و قل داد تا به در خانهاش رسید. اما بزرگ بود و در خانهی کوچک.
نمیدانست چه کند که از راه رسید و گفت: «چهقدراین بزرگ است!» گفت: «آن قدر بزرگ است که از در خانهام تو نمیرود.»
گفت: «اگر من کمی از بخورم کوچکتر میشود!»
گفت: «این خیلی بزرگ است. هر چه قدر میخوای از آن بخور.» ، خورد و خورد و سیر شد.
اما باز هم از در لانهی تو نرفت. از راه رسید.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 163صفحه 18