دندان شیری
نازنین وقتی دندانهایش را توی آینه نگاه کرد.
با خودش گفت:
«هیچ وقت نمیخندم تا کسی جای خالی دندانم را نبیند.»
این طوری شد که نازنین دیگر نخندید، حتی وقتی پدر با او با او بازی کرد و او را قلقلک داد.
اما همان روز اتفاق عجیبی افتاد. خاله زری به خانهی آنها آمد.
نازنین از دیدن خاله خیلی خوشحال شده بود، اما سلام کرد و نخندید.
حتی وقتی که خاله یک چتر رنگارنگ به او هدیه داد هم نخندید. نازنین چتر را گرفت و خاله را بوسید یک بوسهی بدون لبخند.
خاله با تعجب به نازنین نگاه کرد و گفت: «بگذار چتر را برایت باز کنم.» مادر گفت: «نه! نازنین آن قدر بزرگ شده که خودش بتواند چتر را باز کند.»
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 164صفحه 4