او دیگر نمیلرزید.
دهقان از خانه بیرون رفت و را بالای روی یک شاخه گذاشت و آن را محکم کرد. بعد را برداشت و او را توی گذاشت.
گرم بود و خوشحال.
دهقان به خانهاش برگشت و از پنجره به بیرون نگاه کرد.
باد میوزید و باران میبارید.
از توی به خانهی دهقان نگاه میکرد و دهقان از توی خانهاش به ی . آنها گرم و خوش حال بودند.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 164صفحه 19