کی بهار میرسد؟
یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچ کس نبود. روزهای آخر زمستان بود.
پروانه روی شاخهی گل نشست و به غنچه گفت: «پس چرا باز نمیشوی؟» غنچه جواب داد: «منتظرم بهار برسد.»
پروانه پرسید: «پس کی بهار میرسد؟» غنچه گفت: «وقتی که بلبل آواز بخواند.» پروانه پرواز کرد و رفت پیش بلبل.
او روی درخت نشسته بود. ساکت و آرام.
پروانه گفت: «چرا آواز نمیخوانی؟ اگر تو آواز بخوانی غنچه باز میشود.» بلبل گفت: «منتظرم بهار برسد.»
پروانه پرسید: «کی بهار میرسد؟»
بلبل گفت: «وقتی که قورباغه قورقور کند!»
پروانه پرواز کرد و نزدیک رودخانه رفت.
قورباغه روی یک سنگ نشسته بود. ساکت و آرام.
پروانه گفت: «چرا قورقور نمیکنی؟ اگر تو قورقور کنی، بلبل هم آوازمیخواند. آنوقت غنچه بازمیشود.» قورباغه گفت: «منتظرم بهار برسد.»
پروانه پرسید: «پس کی بهار میرسد؟»
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 176صفحه 4