قصهی حیوانات
1) یک روﺯ، ﺑﭽﻪ ﮔﺮﮒ کوﭼولو اﺯ لانه بیرون ﺁﻣﺪ. تنهای تنها! و راه لانه را ﮔﻢ ﻛﺮﺩ.
2) او ﺑﭽﻪ ﮔﺮﮒهای سیاه را ﺩﻳﺪ که با ماﺩرشان بازی میکرﺩﻧﺪ.
4) ﮔﺮﮒ ماﺩر او را ﺩﻳﺪ ﮔﻔﺖ: «ناراحت نباش! توی لانه برو و ﭘﯿﺶ ﺑﭽﻪهای من بمان.»
3) ﮔﺮﮒ کوﭼولو، ﺩلش را برای خواهر و براﺩرش ﺗﻨﮓ ﺷﺪه بوﺩ.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 176صفحه 20